یک عالمه دویده بود و جایی نرسیده بود. بالاخره بعد از این همه دویدن جایی ایستاده بود، بدون اشک ریختن یک عالمه حرف زده بود و بعد توانسته بود که نفس عمیقی بکشد. حالا دیگر فقط خسته بود. پتو را کشید روی سرش و خوابید. دلش می خواست وقتی چشمش را باز می کند دیگر خسته نباشد. دلش خیلی چیزها ی دیگر هم می خواست اما اول از همه باید می خوابید. چهار پاییز می خوابید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لايه باز خاص اکو الکترونیک پهنه ی کویر تبلیغات موبایلی سامانه پیام کوتاه ،سامانه پیام کوتاه رایگان ،نمایندگی سامانه پیام کوتاه دانشمند Jermaine گالری پیانو نوا نکته ها هست بسی...مَحرم اسرار کجاست؟