می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند. منتظر روزهایی ام که برسند و بتوانم واقعی تر بخندم و یک وقت هایی فکر نکنم که چه نفس کشیدن سخت است. فکر می کردم ممکن است تا چند ماه نتوانم بنویسم و کلمه هایم را گم کنم؛ اما گم نکردم و حالا می دانم که نوشتن پناه است؛ درمان است؛ شفا است. از گذشتن خوشم می آید. شاید این جهان را بیشتر از همه به خاطر گذشتنش دوست دارم. اینکه می گذرد و می رود و تو هم می گذری و می روی. خاطرات را، کلمات را، خوبی ها را، محبت و آن لحظه های درخشان را می گذاری در جیبت و می روی یک جایی که شاید اسمت را هم ندانند و هر وقت خسته و دلتنگ و غریب شدی، آن لحظه های درخشان را نگاه می کنی تا قلبت از بالا مثل ستاره بدرخشد. بعد دوباره همه چیز را می گذاری و می روی جز همان لحظه های درخشان و با سعادت را. همان لحظه هایی که غریب نبودی، که خسته نبودی، نمی خواستی بروی و زیر لب ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد نمی خواندی. به هر حال زندگی است دیگر و ادامه دارد.
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشهام درد می گیره یکی برام موسیقی عربی بفرسته. دلم می خواد برم بیروت. دلم یک عالمه درخت پرتقال می خواد. دلم می خواد یکی بهم زنگ بزنه و هی حرف بزنه و من گوش کنم. دلم می خواد یکی پایان نامه ام رو بنویسه. دلم می خواد یک مدت طولانی برم تو غار. دلم می خواد کیک درست کنم. دلم می خواد یکی من رو بکشونه کنار و بهم بگه: بگو و من گریه کنم. دلم می خواد برای یکی سعدی بخونم. دلم شیر کاکایو می خواد. دلم می خواد دیگه دور از آدم هایی که دوست دارم نباشم. دلم می خواد دلم تنگ نشه و این همه مچاله م نکنه. دلم می خواد برای یکی غر بزنم. دلم می خواد درست بخوابم. دلم رویا می خواد. چایی، نسکافه، تی تاب، تاب، سرسره می خواد. دلم می خواد یکی بیاد بهم بگه درست میشه. دلم می خواد فکر نکنم. دلم می خواد یکی یه چیز خوب بهم بگه. دلم می خواد این رو منتشر نکنم تا شما بدونین چی دلم می خواد. دلم می خواد یکی دستش رو بذاره رو دلم. دلم جیب می خواد، یه خرس گنده، گل نرگس، تارت و شیرینی فرانسه. دلم قطار می خواد. دلم می خواد کل شهر رو قدم بزنم. بارون می خواد. نجف می خواد. دلم می خواد دست از نوشتن بردارم. دلم می خواد خودم رو ببخشم. دلم گل میخک می خواد. دلم می خواد موهای کسی رو ببافم. دلم کیک تولد می خواد. فوتبال خوب می خواد. چمن تازه می خواد. هوای خنک می خواد. دلم ایتالیا می خواد. آواز می خواد. دشت، گل بابونه، سیب، کتاب، شب تهران می خواد. دلم.
یک عالمه دویده بود و جایی نرسیده بود. بالاخره بعد از این همه دویدن جایی ایستاده بود، بدون اشک ریختن یک عالمه حرف زده بود و بعد توانسته بود که نفس عمیقی بکشد. حالا دیگر فقط خسته بود. پتو را کشید روی سرش و خوابید. دلش می خواست وقتی چشمش را باز می کند دیگر خسته نباشد. دلش خیلی چیزها ی دیگر هم می خواست اما اول از همه باید می خوابید. چهار پاییز می خوابید.
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی.
در هوای تو هر چه بنویسم شعر می شود. مثلاً همین که تابستان است و صدای خنده ی بچه ها از پنجره به گوش می رسد. اتاق از بوی دمنوش پر شده. من با پایان نامه ای که شب ها از فکرش خوابم نمی برد و بی حد از آن می ترسم، تحویل کاری که قرار را از من گرفته، دلِ تنگ، دستی که از لا به لای انگشتانش باد وزیده و موسیقی عربی که می شنوم، هوای دریا را کرده ام. آسمان مهتابی است و چند روز دیگر عید غدیر، عیدی که خیلی دوستش دارم، از راه می رسد. چراغ را خاموش کردم و آمدم برایت بنویسم که همه چیز شعر شد. مثلاً همین که چراغ را خاموش کردم تا برایت بنویسم.
درباره این سایت